دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۵

سياست خارجي آمريکا زير سايه لابي های اسرائيل

ترجمه منيژه توانگر - برای راه توده
  1. نويسندگان اين مقاله "جان ميرشايمر" و "استفان والت" اساتيد دانشگاههاي شيکاگو و هاروارد آمريکا هستند. تاريخ نگارش اين مقاله مارس 2006 (فروردين 1385) است. آنچه مي خوانيد خلاصه يي از اصل مقاله است که از انگليسي به فارسي برگردانده شده است.

    سياست خارجي ايالات متحده ي آمريکا هر جايي در جهان بر رويدادها مهر خويش را مي زند. در اين ميان خاورميانه، جايي که دگربار عدم ثبات بر آن حاکم شده و بلحاظ استراتژيک اهميتي چشمگير يافته است، گوياترين مصداق مداخله ي امريکاست. اخيرا، سياست دولت بوش در تلاش براي تبديل منطقه به مجموعه يي از دموکراسي ها به واکنشهاي ارتجاعي در عراق، افزايش بسيار بهاي نفت و بمب گذاريهاي تروريستي در مادريد، لندن و عمان انجاميده است. با پديد آمدن مخاطرات فراواني از اين دست، داشتن درکي درست از ماهيت نيروهايي که سياست خارجي امريکا را شکل مي دهند، براي همه ي کشورها ضروري مي نمايد. از نقطه نظر سياست خارجي ايالات متحده، منافع ملي اين کشور بايد در اولويت نخست باشد؛ حال آنکه در خلال چندين دهه ي گذشته و بويژه پس از جنگ 6 روزه ي اعراب و اسرائيل در 1967، محوريت سياست خارجي ايالات متحده در خاورميانه بر پايه ي مناسباتش با اسرائيل بوده است. حمايت بي تزلزل امريکا از اسرائيل و تلاش اين کشور براي گسترش دموکراسي در منطقه، سبب برانگيخته شدن اسلامگرايي و باورهاي افراطي عربي و تهديد امنيت امريکا گرديده است. چگونه است که ايالات متحده به بهاي بخطر افتادن امنيت خويش از اسرائيل چنان پشتيباني همه جانبه يي مي کند؟ ممکن است منافع استراتژيک مشترک يا ضروريات اخلاقي الزام آور را دليل اين امر بيان دارند اما نشان خواهيم داد که هيچيک از اين دلايل پاسخگوي چرايي حمايت چشمگير مادي و ديپلماتيک ايالات متحده از اسرائيل نيست. در مقابل چنان ديدگاهي، چنين است که سياست خارجي ايالات متحده بر پايه ي سياست هاي داخلي اين کشور و بوسيله ي "لابي اسرائيل" تعيين مي شود. ديگر گروههاي مافيايي نيز در تلاش براي تاثيرگذاري بر سياست امريکا بسود خويش هستند، اما هيچکدام نتوانسته اند همچون لابي اسرائيل، ايالات متحده را در راستاي سياست هايي بکلي در تقابل با منافع ملي اش، پيش برند، و همزمان اين پندار را که گويا منافع اين دو کشور الزاما يگانه و همسو است، به جامعه ي امريکا بقبولانند.

    نيکوکار بزرگ

    پس از جنگ اکتبر 1973، اسرائيل بزرگترين دريافت کننده ي مستقيم کمک هاي اقتصادي و نظامي سالانه ي ايالات متحده بوده است. مجموع کمک هاي مستقيم امريکا به اسرائيل در سال 2003 به بيش از 140 ميليارد دلار رسيد. اسرائيل سالانه 3 ميليارد دلار بطور مستقيم دريافت مي دارد که تقريبا برابر است با يک پنجم کل بودجه ي کمک هاي خارجي ايالات متحده در يک سال. به سخن ديگر، هر اسرائيلي مبلغي در حدود 500 دلار در سال دريافت مي کند. ابعاد گسترده ي چنين کمک هايي آنگاه آشکارتر مي شود که در نظر آوريم، اکنون اسرائيل کشوري صنعتي و ثروتمند است که درآمد سالانه اش با کره ي جنوبي برابري مي کند.
    اسرائيل، بر خلاف ديگر کشورهاي دريافت کننده ي کمک هاي ايالات متحده، الزامي براي پاسخگويي به ايالات متحده درباره ي چگونه مصرف کردن اين کمک ها ندارد. اينگونه، استفاده از اين کمک ها در کانالهايي که آمريکا مخالف آن است، همچون شهرک سازي در کرانه ي باختري، براي اسرائيل نه چندان کار مشکلي است. علاوه بر اين کمک ها، ايالات متحده نزديک به 3 ميليارد دلار براي توسعه ي سيستم هاي تسليحاتي چون هواپيماي "لاوي" به اسرائيل واگذار کرده است، و اين در حالي است که آمريکا خود به چنين تسليحاتي نياز ندارد و حتي سلاح هاي پيشرفته يي چون هليکوپترهاي "بلک هاوک" و جنگنده هاي F16 ي خود را در اختيار اسرائيل مي گذارد.
    و سرانجام اين که امريکا اطلاعات امنيتي سري يي که حتي از متحدان خود در ناتو مخفي مي دارد، با گشاده دستي در اختيار اسرائيل مي گذارد و برنامه هاي تسليحات اتمي اين کشور را ناديده مي گيرد.
    اسرائيل، جداي از کمک هاي اقتصادي، از حمايت ديپلماتيک ايالات متحده نيز بسيار برخوردار بوده است. از 1982، ايالات متحده بيش از 32 بيانه ي شوراي امنيت سازمان ملل متحد را که عليه اسرائيل بوده، وتو کرده است. و اين تعداد بيش از مجموع همه ي بيانيه هاي وتو شده از سوي ديگر اعضاي اين شورا است. نيز امريکا مانع از تلاش اعراب براي مطرح کردن و پي گيري مسائل اتمي اسرائيل در آژانس انرژي اتمي شده است. حمايت ديپلماتيک از اسرائيل تا آنجا پيش رفته که يکي از شرکت کنندگان در مذاکرات صلح کمپ ديويد در سال 2000 گفته است:" اغلب، ما همچون وکلاي مدافع اسرائيل عمل کرده ايم." پيرامون مساله ي سرزمين هاي اشغالي (نوار غزه و کرانه ي باختري) ايالات متحده آزادي عمل بسياري به اسرائيل مي دهد. حتي طرح "خاورميانه ي بزرگ" بوش – که با اشغال عراق آغاز گرديد – بيش از هر چيز در راستاي تقويت موقعيت استراتژيک اسرائيل است. جدا از اتحاد اسرائيل و امريکا در هنگامه ي جنگ، سخت بتوان تصور کرد کشوري تا اين اندازه حمايت مادي و معنوي خويش را در اختيار کشوري ديگر بگذارد. حمايت امريکا از اسرائيل يکسره پديده يي يگانه است. چنين حمايت همه جانبه و چشمگيري، چنانچه اسرائيل سودمندي حياتي استراتژيک براي امريکا داشت قابل درک بود، اما چنين نيست.

    تعهد استراتژيک

    بنوشته ي سايت اينترنتي "کميته ي روابط عمومي امريکا و اسرائيل" (ايپک-AIPAC):" ايالات متحده ي امريکا و اسرائيل اتحادي يگانه براي مقابله با تهديدات استراتژيک در خاورميانه دارند.....همکاري هاي متقابل براي هر دو کشور سودمند است". اين ادعا مرامنامه ي حاميان اسرائيل است، و سياستمداران اسرائيلي و هواداران امريکايي اسرائيل، آن را همواره بکار مي گيرند.
    شايد بتوان گفت كه اتحاد با اسرائيل در خلال جنگ سرد، بلحاظ استراتژيك براي ايالات متحده سودمند بود. اسرائيل بعنوان نماينده ي آمريكا در منطقه از نفوذ اتحاد شوروي كاست و شكست هاي تحقيرآميزي به كشورهاي متکي به شوروي يعني مصر و سوريه وارد آورد. اما نبايد اهميت استراتژيك اسرائيل در اين دوره ي زماني را زياده نماياند. اتكا به اسرائيل به بهاي پيچيده تر شدن روابط ايالات متحده با جهان عرب تمام شد. براي نمونه كمك 2.2 ميليارد دلاري امريكا به اسرائيل، هنگام جنگ اكتبر، سبب تحريم نفتي از سوي اوپك و به تبع آن وارد آمدن زيان فراواني به اقتصاد غرب گرديد. نيز، اساسا ارتش اسرائيل نمي تواند پاسدار منافع آمريكا در منطقه باشد؛ براي نمونه، هنگام خيزش انقلاب 1357 ايران، آمريكا نگران از امنيت نفت خليج فارس نتوانست به نيروي نظامي اسرائيل تكيه كند و ناچارا خود با اعزام "نيروهاي واكنش سريع" وارد عمل شد. اگر اسرائيل متحد استراتژيك ايالات متحده در دوره ي جنگ سرد بود، جنگ نخستين خليج فارس(1991-1990) چنين نماياند که اسرائيل، بيش از آنكه يار امريكا باشد، باري است بر دوش امريکا؛ ايالات متحده نمي توانست از پايگاههاي اسرائيل استفاده كند، چنين كاري به مفهوم گسيختن ائتلاف جهاني براي حمله به عراق بود. تاريخ بار ديگر در سال 2003 تكرار شد؛ اگر چه اسرائيل خواهان حمله ي امريكا به عراق بود ولي براي پرزيدنت بوش ممکن نبود که از اسرائيل ياري بخواهد، زيرا سبب برانگيختن مخالفت اعراب مي شد. اينچنين، اسرائيل بار ديگر ناظري در كنار باقي ماند.
    از آغاز دهه ي 1990 و بويژه پس از رويداد 11 سپتامبر، حمايت ايالات متحده از اسرائيل با ادعاي تهديدات گروههاي تروريستي در جهان عرب يا از سوي مسلمانان با حمايت "كشورهاي شرور" در جستجوي سلاح هاي کشتار جمعي توجيه مي شود. چنين امري بدين مفهوم است که ايالات متحده بايد دست اسرائيل را براي اعمال هر گونه برخوردي با فلسطيني ها، و كاستن فشار بر اين كشور در زمينه ي مذاكرات صلح تا زنداني كردن يا كشتن همه ي تروريست هاي فلسطيني باز گذارد. نيز بدين معناست كه ايالات متحده بايد کشورهايي چون ايران، عراق(صدام حسين) و سوريه ي( بشار اسد) را تحت فشار گذارد. چنين مي نمايند كه اسرائيل متحد حياتي امريكا در جنگ با تروريسم است زيرا دشمنان اسرائيل دشمنان امريكا نيز هستند.
    "تروريسم" دشمن يكپارچه و مشخصي نيست. سازمانهاي تروريستي تهديد كننده ي اسرائيل (حماس و حزب الله) تهديدي براي ايالات متحده نيستند. نكته اينجاست كه تروريسم فلسطيني پديده يي تصادفي كه متوجه ي اسرائيل و غرب باشد، نيست؛ بلکه پاسخي است به اشغال دراز مدت نوار غزه و کرانه ي باختري از سوي اسرائيل. روي نهادن به ترور و تروريسم ضد آمريكايي، خود محصول پيوند نزديك ايالات متحده با اسرائيل است، از اين روست كه امريكا با مشكل تروريسم مواجه گرديده است. حضور اسرائيل در اورشليم و بي خانماني فلسطينيان انگيزه ي اقدامات تروريستي بسياري از رهبران القاعده چون بن لادن شده است. چنانكه در گزارش كميته ي بررسي رخداد 11 سپتامبر آمده، هدف بن لادن مجازات ايالات متحده بخاطر سياست هاي خاورميانه يي اش از جمله حمايت از اسرائيل بوده است.
    "كشورهاي شرور" تهديدي جدي براي منافع حياتي ايالات متحده نيستند و از اين رو واشنگتن با وجود اختلافاتي كه با اين كشورها دارد، اگر چنان پيوندهاي نزديكي با اسرائيل نداشت، نبايد نگراني يي از ايران، بعثي هاي عراقي يا سوريه مي داشت. حتي اگر اين كشورها به سلاح اتمي دست يابند فاجعه يي استراتژيك براي امريكا نخواهد بود. اين كشورها نمي توانند نه از امريكا و نه از اسرائيل بابت داشتن سلاح اتمي باج بگيرند زيرا مي دانند اجراي تهديدشان با مقابله ي سخت جهاني روبروست. نيز، ادعاي دستيابي تروريست ها به سلاح اتمي از سوي چنين كشورهايي دور از واقعيت مي نمايد، زيرا انتقال اين گونه سلاح ها نمي تواند از ديد جهان پنهان بماند. از سوي ديگر از آن رو كه اسرائيل خود داراي سلاح اتمي است، برخي كشورهاي همسايه نيز در صدد دستيابي به اين سلاح هستند و تهديدشان به "تغيير رژيم"، ميل آنان را براي دستيابي به سلاح اتمي بيشتر مي كند. مساله ي ديگري كه اهميت استراتژيك اسرائيل براي ايالات متحده را مخدوش مي نمايد، ناصادق بودن اسرائيل در اين اتحاد است. شخصيت هاي اسرائيلي اغلب از درخواست هاي رهبران امريكا چشم پوشيده، پيمان مي شكنند. براي نمونه، اسرائيل تكنولوژي حساس نظامي امريكا را در اختيار رقباي بالقوه امريكا، از جمله چين مي گذارد. اين مساله ايست با پيشينه يي از اين دست. اسرائيل در دهه ي 1980 نيز اطلاعات محرمانه ي ايالات متحده را در اختيار اتحاد شوروي گذاشت تا بدين وسيله شمار هر چه بيشتري ويزاي خروج براي انتقال يهوديان شوروي به اسرائيل دريافت كند. اينچنين است كه ارزش اتحاد استراتژيك اين كشور و ايالات متحده – آنگونه كه رهبران دو كشور مدعي اند – واقعي نمي نمايد
    جداي از ادعاي اهميت استراتژيك اتحاد امريكا و اسرائيل، حاميان اسرائيل به دلايل زير اين كشور را شايسته حمايت بي چون و چراي ايالات متحده مي دانند

    اسرائيل كشوري است آسيب پذير، در احاطه ي دشمنان بسيار
    اسرائيل كشوري دموكراتيك است
    يهوديان در گذشته با بدرفتاري و جنايات فراوان روبرو بوده اند
    شيوه ي برخورد اسرائيل بلحاظ اخلاقي بهتر از فلسطينيان است

    چنين دلايلي پذيرفتني نيست، نگاهي پژوهشگرانه خلاف آن را ثابت مي کند

    پشتيباني از ستمديده؟

    اغلب اسرائيل به گونه يي تصوير شده كه گويي كشوري است ناتوان؛ داوود يهودي در احاطه ي جالوت فلسطيني! رهبران و نويسندگان اسرائيلي نيز براي پروراندن و گستراندن چنين تصويري از اسرائيل مي كوشند. اما واقعيت يكسره ديگرگونه است. بر خلاف نگاه عمومي، صهيونيست ها از تجهيزات و امكانات بسيار و نيز هدايت بهتر نيروها در خلال جنگ 1947 تا 1949 برخوردار بودند و "نيروهاي دفاعي اسرائيل"(IDF) در 1956 به آساني پيروزيهايي زودهنگامي در برابر مصر و نيز در1967 در مقابل مصر و اردن و سوريه بدست آوردند. اين پيروزيها گوياي وطن پرستي اسرائيلي ها، نيز توانايي سازماندهي و قدرت نظامي اين كشور است، اما بيانگر اين واقعيت نيز هست كه اسرائيل، حتي در آغازين سا لهاي موجوديتش كشوري ناتوان و محروم از كمك نبوده است.
    امروز، اسرائيل نيرومندترين قدرت نظامي خاورميانه است. قدرت اتمي اين كشور مويد چنين امري است. مصر و اردن توافقنامه هاي صلح با اسرائيل امضا کرده اند؛ عربستان سعودي نيز به اسرائيل پيشنهاد صلح داده است؛ سوريه پشتيباني اتحاد شوروي را از دست داده و عراق در جريان سه جنگ ويرانگر نابود شده است، ايران نيز صدها مايل دورتر است؛ فلسطينيان نيز از داشتن پليس موثر محروم اند چه رسد به داشتن ارتشي كه تهديدي براي اسرائيل باشد. چنانچه پشتيباني از ستمديده دليل حمايت از اسرائيل بود، ايالات متحده بايد راه حمايت از مخالفان اسرائيل را در پيش مي گرفت.

    ياري رساندن به دموكراسي؟

    اغلب پشتيباني ايالات متحده از اسرائيل چنين توجيه مي شود كه اسرائيل كشوري دموكراتيك در محاصره ي ديكتاتوريهايي ستيزه گراست. اين استدلال تا حدي درست بنظر ميرسد، اما دليلي منطقي براي سطح بالاي حمايت از اسرائيل بدست نمي دهد. گذشته از اين، دموكراسي هاي بسياري در اين سو و آنسوي جهان، از چنان پشتيباني فراوان ايالات متحده برخوردار نيستند. در گذشته، ايالات متحده –هرگاه آن را سودمند يافته - حكومت هاي دموكراتيك بسياري را سرنگون، و از ديكتاتورها حمايت كرده است. نمودهاي عيني دموكراسي اسرائيل نيز رفته رفته از شكل دموكراسي امريكايي و ارزش هاي آن دور مي شود و بيش از بيش داعيه ي دموكراتيك بودن اسرائيل را زير سوال مي برد. اسرائيل حكومتي براي يهوديان پديد آورده است، تابعيت اين كشور بر پايه ي وابستگي قومي - نژادي است، عجيب نيست كه 1.3 ميليون عرب اسرائيلي شهروند درجه ي دوم انگاشته مي شوند. حتي اسرائيل به فلسطيني هايي كه با شهروندان اسرائيلي ازدواج مي كنند تابعيت اين كشور و نيز اجازه ي اقامت در اسرائيل نمي دهد. ميليونها فلسطيني تحت حكومت اسرائيل از حقوق سياسي خويش محروم اند و دموكراسي اسرائيل كه دستمايه ي حمايت ايالات متحده از اين كشور شده است، اندك اندك رنگ مي بازد

    جبران جنايات گذشته

    و اما دليل سوم حمايت از اسرائيل، جناياتي است كه در طول تاريخ بر يهوديان رفته است، بويژه هولوكاست. از آن رو كه يهوديان در سده هاي متمادي تحت آزار بوده اند، بسياري تنها راه چاره را در وجود سرزميني امن براي آنان مي دانند. بي گمان يهوديان از يهودستيزي رنج برده اند. اما تاسيس اسرائيل خود عامل جنايت عليه گروه پرشمار و بي گناه سومي شده است؛ فلسطينيان. تاريخ رويداد ها بخوبي آشكار است؛ هنگامي كه صهيونيسم سياسي در اواخر سده ي نوزدهم آغازيد تنها حدود 15 هزار يهودي در فلسطين مي زيستند. براي نمونه در 1983، اعراب، تحت حاكميت 1300 ساله ي امپراتوري عثماني، 95 درصد جمعيت بودند. حتي هنگامي كه اسرائيل تشكيل شد، يهوديان 35 درصد جمعيت فلسطين و مالك 7 درصد خاك اين سرزمين بودند. جريان حاكم در رهبري صهيونيسم خواستار تشكيل دولت دوگانه ي فلسطيني-اسرائيلي نبود، بلكه مي خواستند همه ي فلسطين را تصاحب كنند. پذيرش تملك بخش هايي از فلسطين تنها يك مانور سياسي از سوي رهبري اسرائيل بوده است. ديويد بن گوريون در دهه ي 1930 گفت: "پس از تشكيل ارتشي بزرگ و نيرومند در پي تاسيس كشور اسرائيل، ما محدوده ي کنوني را به همه ي فلسطين گسترش مي دهيم." براي رسيدن به اين هدف، صهيونيست ها شمار بسياري از اعراب سرزمين هايي را كه سرانجام به سيطره ي اسرائيل درآمد، از اين مناطق راندند. راه ديگري براي تحقق بخشيدن به اين هدفشان نبود. و اما چنين فرصتي در 1948-1947 پديد آمد که از آن گذر، نيروهاي يهودي بيش از 700 هزار فلسطيني را اخراج كردند. رهبران صهيونيست نيز به اينکه پديد آمدن اسرائيل سبب جنايت عليه فلسطينيان شده، اقرار کرده اند؛ بن گوريون گفته است: "اگر يك رهبر عرب بودم، هرگز با اسرائيل وارد مذاكره نمي شدم. كاملا طبيعي است: ما كشور شان را اشغال كرده ايم…..آري يهود ستيزي، نازيسم، هيتلر و آشويتس بوده است، اما آيا اين گناه فلسطينيان بود؟ آنها تنها يك چيز را مي بينند، اينكه سرزمينهايشان را اشغال كرده ايم. چرا بايد آن را بپذيرند؟"
    جنايات گذشته ي اروپا در حق يهوديان توجيه اخلاقي آشكاري براي وجود اسرائيل شده است؛ اما، موجوديت اسرائيل هرگز با خطر مواجه نيست – حتي اگر برخي اسلامگرايان افراطي با اشاراتي تکان دهنده و دور از واقعيت خواهان "محو اسرائيل از نقشه ي جهان" شوند – و تراژدي تاريخي يهوديان ايالات متحده را ملزم به حمايت از اسرائيل صرفنظر از آنچه انجام مي دهد، نمي كند.

    "اسرائيليان شريف"، "اعراب شرير"

    و اما واپسين دست آويز حمايت ايالات متحده از اسرائيل. چنين مي نمايند كه اسرائيل هميشه براي صلح كوشيده، حال آن كه اعراب ستيزه گري مي كنند؛ آنچه كه ترجيع بند سخنان رهبران اسرائيل و مدافعاني چون "درشويتس" است، افسانه يي بيش نيست. با استناد به شيوه ي برخورد اسرائيل تمايزي ميان آنچه آنان انجام مي دهند با مخالفانشان ديده نمي شود.
    ساكنان عرب فلسطيني در برابر دست اندازي صهيونيست ها به مقابله برخاستند، آنچه كه هرگز مايه ي شگفتي نخواهد بود، چنانچه بدانيم صهيونيست ها مي خواستند دولت خويش را در سرزمين هاي عربي پديد آرند. واكنش صهيونيست ها جدي بود. يكي از پژوهشگران اسرائيلي آشكار مي سازد كه تاسيس دولت اسرائيل در 48-1947 با پاكسازيهاي قومي، شكنجه ها، كشتار هاي جمعي و هتک حرمت هاي بسيار همراه بود. برخوردهاي پسين اسرائيل نيز با قساوت و بي رحمي همراه بوده است. اهداف توسعه طلبانه ي اسرائيل سبب شد تا اين کشور با همراهي بريتانيا و فرانسه در 1956 به مصر يورش برند.
    "نيروي دفاعي اسرائيل" صدها مصري اسير در جريان جنگ هاي 1956 و 1967 را بقتل رساند. در 1967، 100 هزار تا 260 هزار فلسطيني از کرانه ي تازه اشغال شده ي باختري تبعيد شدند. و كشتار 700 فلسطيني بي گناه در اردوگاه پناهندگان صبرا و شتيلا در پي حمله به لبنان در 1982 كه كميسيون تحقيق در اين باره وزير دفاع وقت، آريل شارون را "شخصا مسوول" چنان جنايت بي رحمانه يي دانست. از آغاز انتفاضه ي دوم فلسطيني، اسرائيل در برابر هر کشته ي اسرائيلي، 3.4 فلسطيني را بقتل رسانده است. كه بيشترشان رهگذران بي گناه بوده اند. نسبت شمار كودكان كشته شده ي فلسطيني به كودكان اسرائيلي از اين نيز بالاتر است؛ 5.7 به 1. نيروهاي اسرائيلي شماري چند از فعالان صلح را نيز بقتل رسانده اند، از جمله يك زن 23 ساله ي آمريكايي كه در مارس 2003 بوسيله ي يك بولدوزر اسرائيلي له شد. روي آوردن فلسطينيها به ترور ساكنان غيرنظامي اسرائيل نيز نادرست است. اما اين واكنش شگفت آور نيست، زيرا فلسطينيان احساس مي كنند راه ديگري ندارند. ايهود باراك، نخست وزير پيشين اسرائيل گفت:"اگر يك فلسطيني بودم، به سازماني تروريستي مي پيوستم."
    باري، چنانچه امروز تروريسم فلسطينيان بلحاظ اخلاقي شرم آور است، به همان اندازه اعمال گذشته و كنوني اسرائيليان چنين است. اينچنين است كه برتر جلوه نمايي رفتار گذشته ي اسرائيل بهانه يي پذيرفتني براي حمايت ايالات متحده از اين كشور نيست.

    لابي اسرائيل

    پاسخ به اين پرسش كه چرا ايالات متحده چنين حمايت همه جانبه يي از اسرائيل مي كند را بايد در واقعيت "لابي اسرائيل" جست. اگر لابي اسرائيل نبود چنين مناسبات و روابط بي اندازه نزديک ميان ايالات متحده و اسرائيل نيز ممكن نبود.

    لابي چيست؟

    "لابي" را بعنوان مفهومي قراردادي براي توصيف پيوند افراد، گروهها و سازمانهايي كه سياست خارجي ايالات متحده را در راستاي منافع اسرائيل شكل مي دهند، بكار مي گيريم. اين نه بدان معناست كه لابي جنبشي يكپارچه با رهبري مشخص يا افرادي بدون اختلاف نظر را شامل مي شود. هسته ي لابي از يهوديان آمريكايي تشكيل يافته كه همه ي تلاش خويش را براي سمت دهي سياست خارجي ايالات متحده در راستاي پيشرفت منافع اسرائيل بكار مي بندند. فعاليت آنها فراتر از راي دادن به كانديدايي ويژه و هوادار اسرائيل براي فراهم آوردن امكاناتي بيشتر براي منافع اسرائيل است. بسياري از سازمانهاي لابيست كليدي، چون AIPAC، بوسيله ي افراطيون مدافع سياست هاي توسعه طلبانه ي حزب ليكود اسرائيل اداره مي شود. شگفت آور نيست كه رهبران يهودي آمريكايي اغلب با شخصيت هاي اسرائيلي رايزني مي كنند تا بر تاثير و نفوذشان در ايالات متحده بيفزايند. شيوه ي جا افتاده ي عدم انتقاد از سياست هاي اسرائيل در آمريكا وجود دارد. كمترين فضايي براي انتقاد از سياست هاتي اسرائيل نيست. و كمتر اتفاق مي افتد كه رهبران يهودي و امريكايي اسرائيل تحت فشار گذاشته شوند. براي نمونه هنگامي كه Seymour Reich در گردهمايي سياست هاي اسرائيل در نوامبر 2005 به وزير خارجه ي ايالات متحده، كاندوليزا رايس توصيه كرد كه اسرائيل را براي بازگشايي مرزهاي نوار غزه تحت فشار گذارد، منتقدان بسياري اين عمل وي را "رفتار نامسوولانه" خواندند و با تقبيح آن گفتند: " مطلقا كوچكترين فضايي براي بحث عليه سياست هاي مرتبط با امنيت…. اسرائيل وجود ندارد". اينچنين، Reich ضمن عقب نشيني در پي اين حملات گفت: "زماني كه بحث بر سر مساله ي اسرائيل در ميان است، واژه ي فشار درواژگان سياسي او نيست."! امريكائيان يهودي يکسري سازمانهاي با نفوذ براي تاثيرگذاري بر سياست خارجي ايالات متحده شكل داده اند كه AIPAC از قدرتمندترين و شناخته شده ترين آنها است. در 1997 مجله ي فورچون Fortune از نمايندگان كنگره و وابستگانشان خواست كه پرنفوذترين لابي هاي واشنگتن را نام ببرند. AIPAC پس از انجمن آمريكايي بازنشستگان (AARP) در رتبه ي دوم جاي گرفت، اما جلوتر از لابي قدرتمندي چون AFL-CIO و "انجمن ملي رايفل" بود.
    در لابي يهوديان، مسيحيان دست راستي وابسته به كليسا چون "گري بائر"، "جري فال ول"، "رالف ريد"، "پت رابرتسون"(همان که آرزوي مرگ چاوز، رئيس جمهوري ونزوئلا را کرد! م.)، "ديك آرمي" و "تام دي لي"، رهبران اكثريت پيشين در مجلس نمايندگان، نيز حضور دارند. آنها بر اين باورند كه تولد ديگر باره ي اسرائيل در انجيل پيشگويي شده و با صحه گذاردن بر سياست هاي توسعه طلبانه ي اين كشور، اعمال هر گونه فشار بر اسرائيل را در حكم ضديت با خواسته ي خداوند مي دانند. لابي اسرائيل، اعضاي نو محافظه كارغير يهودي را نيز شامل مي شود. از آن جمله اند، "جان بولتون"، "رابرت بارتلي"، سردبير جديد وال استريت ژورنال، "ويليام بنت"، وزير پيشين آموزش و پرورش و "جين كرك پاتريك"، سفير پيشين سازمان ملل.

    سرچشمه ي قدرت

    ساختار تقسيم شده ي دولت در ايالات متحده راه اعمال نفوذ بر فرايند سياستگذاري اين كشور را هموار مي سازد. اينچنين، بسياري از گروههاي مافيايي مي توانند بر سياست ها تاثير گذارند، نمونه هايي از شيوه ي عمل آنها چنين است: جلب نظر نمايندگان منتخب و افراد قوه ي مجريه، كمك به كانديدا ها در جريان مبارزات انتخابات، راي دادن و نيز شكل دهي به افكار عمومي و....
    نكته مهم اين است كه گروههاي مافيايي از اكثرت خاموش بهره مي گيرند و با جهت دهي فكري اقليت فعال آرا خويش را به پيش مي برند. قدرت لابي اسرائيل از توانمندي بي همتايش در بكارگيري ماهرانه ي سياست هاي گروههاي مافيايي بر مي خيزد. آنچه لابي اسرائيل را در مقايسه با ديگر گروههاي مافيايي قدرت اثرگذاري خارق العاده بخشيده، مساله يي ويژه ي اين لابي نيست، لابي اسرائيل همان كارهايي را مي كند كه ديگر گروههاي مافيايي، اما بهتر! از ديگر سو گروههاي هوادار عرب بسيار ضعيف اند كه اين به نوبه ي خود كار لابي اسرائيل را آسانتر ميكند.

    استراتژيهايي براي پيروزي

    اسرائيل براي واداشتن رهبران ايالات متحده به حمايت از اسرائيل دو راهكار كلي دارد. نخست، قدرت نفوذ مهمي که در واشنگتن براي واداشتن نمايندگان كنگره و اعضاي قوه ي مجريه به حمايت از اسرائيل دارند. دوم، لابيست ها مي كوشند، اسرائيل در گفتمان عمومي بصورت مثبت رخ نمايد. و اينكار را با تكرار افسانه هايي پيرامون تاسيس اسرائيل انجام مي دهند. هدف آنها، جلوگيري از هر گونه انتقاد از اسرائيل و باز شدن چشم و گوش مردم در گستره ي سياست اسرائيل است.

    نفوذ در كنگره

    بخش مهمي از تاثير گذاري لابي صهيونيسم ناشي از نفوذ آن در كنگره ي ايالات متحده است. كنگره جايي است كه بحث هاي بي پرده پيرامون مسائلي چون سقط جنين، سياست جبران بي عدالتي در قبال سياهان، بهداشت و رفاه عمومي در جريان است. اما هنگامي كه نوبت به مساله ي اسرائيل مي رسد، منتقدان بالقوه سكوت مي گزينند و سخت بتوان بحثي در اين باره يافت. يكي از دلايل كاميابي لابي اسرائيل در كنگره اينست كه برخي اعضاي كليدي كنگره مسيحيان صهيونيستي چون "ديك آرمي" هستند، آرمي در سپتامبر 2002 گفت: "اولوبت نخست من در سياست خارجي پاسداري از اسرائيل است." سناتورهاي يهودي و نمايندگان كنگره يي نيز هستند كه در همين راستا مي كوشند. AIPAC خود هسته ي نفوذ لابي در كنگره را پي مي ريزد، و
    موفقيتش از آنرو ست كه به نامزدهاي قانونگذاري و نمايندگي كنگره كه مدافع اسرائيل اند، پاداش مي دهد و با مخالفان اسرائيل برخورد مي کند. پول در اين ميان مساله ي مهمي است و AIPAC مي كوشد دوستانش از حمايت مالي فراواني بهرمند شوند. AIPAC همچنين، با نامه
    نگاري به سردبيران روزنامه ها آنها را به پشتيباني از اسرائيل بر مي انگيزد. كوچكترين ترديدي در موثر بودن چنين تاكتيك هايي نيست. نفوذ AIPAC در قوه ي قانونگذاري از اين نيز فراتر است. بگفته ي "داگلاس بلووم فيلد"، يكي از اعضاي پيشين AIPAC:" اينكه اعضاي كنگره براي كسب آگاهي پيش از مراجعه به كارشناسان دولتي، كتابخانه ي كنگره، بخش خدمات پژوهشي كنگره به AIPAC رجوع كنند، امري عادي است."

    نفوذ در قوه ي مجريه

    لابي صهيونيسم اهرم اعمال فشار نيرومندي نيز در قوه مجريه ايالات متحده دارد. بخشي از اين قدرت از تاثير راي دهندگان يهودي در جريان انتخابات رياست جمهوري سرچشمه مي گيرد. گرچه شمار اين راي دهندگان كم و در حدود 3 درصد جمعيت امريكا است اما بخشش هاي مالي آنها به نامزدهاي هر دو حزب دوکرات و جمهوري خواه بسيار است. زماني، واشنگتن پست "منبع مالي 60 درصد هزينه هاي انتخاباتي نامزدهاي رياست جمهوري حزب دموكرات" را "از سوي يهوديان" تخمين زد. سازمانهاي كليدي لابي مستقيما نيز بر قدرت دولتي اثر گذارند. براي مثال نيروهاي هوادار اسرائيل مي كوشند مانع از دستيابي ناقدان اسرائيل به سمت هاي حساس در سياست خارجي شوند. زماني جيمي كارتر مي خواست، "جورج بال" را بعنوان نخستين وزير خارجه ي خويش برگزيند، اما از آن رو كه او تمايلات ضد صهيونيستي داشت از چنين گزينشي خودداري کرد، زيرا از مخالفت لابي اسرائيل در آينده آگاه بود. چنين اعمال نفوذي خواه ناخواه سبب ميشود تا سياستمداراني كه در سوداي دستيابي به چنين سمت هايي هستند، حاميان آشكار اسرائيل شوند. دولتمردان بوش اكثرا حاميان پر شور اسرائيل هستند. كساني مانند "اليوت آبرامز"، "جان بولتون"، "داگلاس فيت"، "ريچارد پرل"، "پل ولفوويتز" و "ديويد ورمسر". خواهيم ديد كه اينان مدام از سوي سازمانهاي لابيست براي اتخاذ سياست هايي در راستاي منافع اسرائيل تحت فشار هستند.

    كنترل رسانه ها

    علاوه بر نفوذ مستقيم لابي در سياست هاي دولت، شكل دهي به افكار عمومي پيرامون اسرائيل و خاورميانه ديگر شيوه ي لابي اسرائيل است. از آن رو كه رسانه هاي جمعي، موسسات پژوهشي و دانشگاهها در تعيين افكار عمومي بسيار موثرند، لابيست ها تمام تلاش خود را براي نفوذ در آنها بكار مي گيرند. نظرات لابي درباره ي اسرائيل بوسيله ي مفسران حامي اسرائيل بطور گسترده منعكس مي شود.
    روزنامه ها بندرت مقالات انتقادي دريافتي را چاپ مي كنند. و اينچنين كفه بسود هواداري از اسرائيل سنگين است. نوشته هاي هواداران اسرائيل در اغلب سرمقالات روزنامه هاي اصلي امريكايي چون، "وال استريت ژورنال"، "شيكاگو سان تايمز" و "واشنگتن تايمز" منتشر مي شود. يكي از روش هاي لابي براي مقابله با گزارشات ضد اسرائيلي، نامه نگاري، تظاهرات خياباني و بايكوت قالب هاي خبري اينچنيني است. يكي از مجريان سي.ان.ان گفته است كه گاه بيش از 6000 ايميل دريافت مي كند كه در آن به پخش برنامه هاي ضد اسرائيلي شكايت شده است. در نمونه يي از اين دست، كميته ي حامي اسرائيل با نام "گزارشگري درست از خاورميانه در امريكا (كامرا)"، در ماه مي 2003 در 33 شهر، در مقابل "ايستگاههاي راديويي ملي" تظاهرات برگزار كرد. مسائلي از اين دست نشان مي دهد كه چرا رسانه هاي امريكا كمترين انتقادي از سياستهاي اسرائيل را منعكس نمي كنند و گاه تنها به بيان نفوذ ژرف لابي اكتفا مي كنند.

    هدايت دانشگاهها

    لابي در دانشگاه با بيشترين مشكل روبرو است. از آن رو در كه محيط هاي آزاد دانشگاهي، بحث پيرامون مساله ي اسرائيل را ممكن و از ديگر سو تهديد اساتيد دانشگاهي براي خاموش ماندن، راه به جايي نمي برد. با اين همه در دهه ي 1990 زماني كه مذاكرات صلح اسلو در جريان بود، انتقادات ملايمي از روند آن به ميان آمد. اين انتقادها در اوايل 2001، آنگاه كه مذاكرات به شكست انجاميد و آريل شارون به قدرت دست يافت، به اوج رسيد و حتي هنگامي كه نيروي دفاعي اسرائيل در جريان انتفاضه ي دوم سواحل غربي را باز اشغال كرد شديدتر نيز شد. لابي با ستيزه جويي كوشيد "دانشگاه را سر جاي خود بنشاند". گروههاي جديد به صحنه آمدند و سخنگويان اسرائيلي در دانشگاهها فعال شدند. بسياري از گروههاي (فشار) لابي اسرائيل به اين جريان پيوستند و گروه جديدي با نام "اسرائيل در ائتلاف دانشگاهي"، براي سازماندهي وهماهنگي گروههاي يهودي بسياري كه اكنون مي خواستند مساله ي اسرائيل را در دانشگاه بشيوه ي خويش مطرح سازند، تشكيل شد. سرانجام،AIPAC براي توسعه ي برنامه ي تحت نظر گرفتن فعاليتهاي دانشگاهي و تربيت مدافعان جوان اسرئيل و افزودن بر شمار آنان، در اين زمينه سه برابر گذشته سرمايه گذاري کرد. لابيستها همچنين، نوشته هاي اساتيد دانشگاهي را مي پايند، نيز مدام به دانشگاههايي كه اساتيد مخالف سياست هاي اسرائيل را مي پذيرند، مي تازد. براي نمونه دانشگاه كلمبيا كه اخيرا "ادوارد سعيد" فلسطيني را بعنوان عضو هيات علمي خود پذيرفته، مورد حمله ي گاه و بي گاه گروههاي يهودي است. آشفته بارترين شيوه ي لابي براي حذف انتقاد از اسرائيل در سطح دانشگاهها واداشتن كنگره به تدارك روندهايي است كه بواسطه ي آن، آنچه اساتيد مي گويند تحت مراقبت باشد. در راستاي اين هدف، دانشگاهها يي كه فعاليت هاي ضد اسرائيلي داشته باشند از بودجه ي فدرال محروم مي شوند. اين شيوه ي پليسي در دانشگاه هنوز كامياب نشده، اما تلاش براي كنترل فعاليت هاي منتقدانه درباره ي اسرائيل از سوي لابي بيانگر اهميت بحث هاي دانشگاهي در اين زمينه است. سرانجام اينكه شماري از يهوديان خيّر، برنامه هاي پژوهشي يي در زمينه ي اسرائيل بر پا كرده اند(علاوه بر 130 برنامه ي موجود) تا بر شمار آكاديميسين هاي در سطوح دانشگاهي بيفزايند.

    اكثريت خاموش

    بحث پيرامون شيوه ي عمل لابي بدون در نظر گرفتن يكي از سلاح هاي قوي در دست آنها كامل نخواهد بود؛ اتهام يهود ستيزي. هر كس شيوه ي عمل اسرائيل را به نقد كشد يا درباره ي نفوذ گروههاي هوادار سياست اسرائيل، در سياست خاورميانه يي ايالات متحده سخن بگويد بر چسب ضد يهود بر او زده مي شود، لابي همواره قدرت خويش را به رخ مي كشد اما هر كس توجه همگان را بدان جلب كند مورد حمله است. اين تاكتيك موثري است، زيرا اتهام يهود ستيزي چنان نفرت انگيز است، كه هيچ كس مايل نيست بدان متهم شود.
    گفته مي شود در سالهاي اخير اروپاييان بيش از آمريکائيان به نقد سياست هاي اسرائيل تمايل نشان داده اند. در اوايل سال 2004 سفير ايالات متحده در اتحاديه اروپا گفت: "اروپا به اندازه ي دهه ي 1930 يهود ستيز شده است."
    اکنون فرانسه را در نظر آوريد که حاميان اسرائيل آن را يهود ستيزترين کشور اروپا مي دانند. نتايج مراجعه به آراي اتباع فرانسه در سال 2002 چنين بود: 89 درصد بدون مشکل با يهوديان زندگي مي کنند؛ 79 درصد بر اين باورند که ديوار نوشته هاي يهود ستيزانه جرم است؛ 87 درصد حمله به کنيسه هاي يهودي را رسوايي مي خوانند؛ و 85 درصد از کاتوليک هاي فرانسه نفوذ موثر يهوديان در تجارت و اقتصاد را رد مي کنند. سرانجام، هنگامي که يک فرانسوي يهودي در ماه گذشته بوسيله ي گروههاي مسلمان بطرز بي رحمانه يي به قتل رسيد دهها هزار راهپيمايي در محکوميت يهود ستيزي برگزار شد. حتي ژاک شيراک، رئيس جمهوري فرانسه و دومينيک دوويلپن، نخست وزير، در مراسم ياد بود براي ابراز همبستگي با يهوديان فرانسه شرکت جستند. جالب است بدانيم که در سال 2002 شمار بيشتري از يهوديان به آلمان مهاجرت کرده اند تا به اسرائيل. بنابراين چنانچه اروپا در راه يهود ستيزي دهه ي 1930 گام مي نهد، سخت بتوان توجيهي براي مهاجرت بسيار يهوديان به اروپا يافت. در اينکه در ميان مسلمانان اروپا يهود ستيزي رواج دارد ترديدي نيست، که البته بخشي از اين يهود ستيزي ناشي از شيوه ي برخورد اسرائيل با فلسطينيان است و بخش ديگري از آن مستقيما از نژادپرستي يهود ستيزانه سر چشمه مي گيرد. اين، مساله يي آزار دهنده است اما کاملا تحت کنترل. مسلمانان تنها 5 درصد جمعيت اروپا هستند اما چرا دول اروپايي چنين سخت عليه آن مي ستيزند؟ آشکار است؛ از آن رو که اروپاييان نگرش يهود ستيزي را نمي پذيرند. باري؛ اروپاي امروز بلحاظ يهود ستيزي کمترين شباهتي با اروپاي دهه ي 1930 ندارد، و اکثريت در برابر سياست هاي اسرائيل خاموش اند.
    با اين همه ديگر لابي هاي نژادپرست، رسيدن به چنين درجه يي از قدرت نفوذ در سياست را، که لابي اسرائيل دارد، بخواب هم نمي بينند. پرسش اين است؛ لابي صهيونيسم چه تاثيراتي بر سياست خارجي ايالات متحده دارد؟

    شايد اگر گستره ي نفوذ لابي به مسائل اقتصادي محدود بود، چنان آزاردهنده نمي بود. دريافت کمک خارجي البته سودمند است اما نه به آن اندازه که داشتن حمايت همه جانبه ي تنها ابرقدرت جهان. اينگونه، لابيست ها مي کوشند هسته ي سياست هاي خاورميانه يي ايالات متحده را پي ريزند، و در اين راستا تمرکز بر متقاعد ساختن رهبران امريکايي براي پشتيباني از سرکوب فلسطينيان بوسيله ي اسرائيل و جانبداري از اين کشور در برابر دشمنان منطقه يي اش، ايران، عراق و سوريه است.

    ارعاب فلسطينيان

    اکنون اين نکته بس به فراموشي سپرده شده که در پائيز 2001 و بويژه در بهار 2002 دولت بوش کوشيد از احساسات ضد آمريکايي در جهان عرب بکاهد و با متوقف ساختن سياست هاي توسعه طلبانه ي اسرائيل در سرزمين هاي اشغالي و دفاع از تشکيل دولت فلسطيني خوراک اقدامات تروريستي سازمانهايي چون القاعده را از بين برد.
    بوش قدرت نفوذ فراواني در اختيار داشت. او مي توانست اسرائيل را به قطع حمايت اقتصادي و سياسي ايالات متحده از اين کشور تهديد کند و بي گمان مردم آمريکا از بوش حمايت مي کردند. راي گيري ماه مي سال 2003 نشان داد که بيش از 60 درصد مردم آمريکا مايل اند چنانچه اسرائيل از سياست آرام کردن مناقشه ي فلسطين سر باز زند کمکي از سوي آمريکا به اسرائيل نشود. اين آمار در ميان آمريکاييان درگير با مسائل سياسي به 70 درصد رسيد.
    اما دولت بوش در تغيير سياست هاي اسرائيل ناکام ماند. و واشنگتن سرانجام به پشتيباني از سياست هاي افراطيون اسرائيلي دست يازيد و رفته رفته دولت امريکا توجيهات اسرائيل براي اجراي سياست هاي آن کشور را پذيرفت. چنان که بر هم آوايي رهبران امريکا و همتايان اسرائيليشان افزوده مي شد.
    در فوريه ي 2003 خلاصه ي سرخط خبري واشنگتن پست چنين بود: "بوش و شارون سياست هاي يکساني در خاورميانه دارند." کليد دريافت چنين چرخشي در سياست دولت بوش هيچ نيست مگر "لابي صهيونيسم".
    داستان از اواخر سپتامبر 2001 زماني که بوش شارون نخست وزير اسرائيل را براي خودداري از اشغال سرزمين هاي اشغالي تحت فشار گذاشت، آغازييد. بوش در برابر مردم نيز از تشکيل دولت فلسطيني سخن گفت و از آن دفاع کرد. اين اقدامات بوش هشداري بود براي شارون و او بوش را به "خشنود ساختن اعراب به بهاي اسرائيل" متهم کرد و هشدار داد "اسرائيل چکسلواکي نيست."
    طبق گزارشات، بوش از اينکه شارون او را به چمبرلن تشبيه کرده بود خشمگين بود. اينچنين نخست وزير اسرائيل در ظاهر پوزش خواست اما بي درنگ به نيروهاي لابي پيوست تا دولت بوش و مردم آمريکا را به اين امر که امريکا و اسرائيل دشمن مشترکي به نام تروريسم دارند، متقاعد سازد. اينگونه، شخصيت هاي اسرائيلي و نمايندگان لابي جنگ رواني که گويا ياسر عرفات تفاوتي با اسامه بن لادن ندارد به راه انداختند و بر اين که ايالات متحده و اسرائيل بايد رهبر منتخب فلسطينيان را منزوي سازند پاي مي فشردند. لابي در کنگره هم دست بکار شد. در 16 نوامبر 89 سناتور نامه يي به بوش نوشتند و خودداري وي از ديدار با عرفات را ستودند اما از بيان اين نکته که بهتر است دولت از سرکوب فلسطينيان بوسيله ي اسرائيل ممانعتي بعمل نياورد، فرو گزار نکردند. اواخر نوامبر، مناسبات امريکا و اسرائيل به ميزان قابل توجهي بهبود يافته بود، و اين مرهون کوشش هاي لابي براي همسو کردن سياست ايالات متحده و اسرائيل بود. پيروزي هاي نخستين امريکا در افغانستان نيز موثر بود.
    اما در آوريل 2002 در پي آغاز عمليات سپر تدافعي "نيروهاي دفاعي اسرائيل" و از سر گيري اشغال مناطق فلسطيني کرانه ي باختري، مساله بار ديگر رخ نمود. بوش بخوبي مي دانست که برخورد اسرائيل با فلسطينيان چهره ي آمريکا را در جهان عرب و در ميان مسلمانان سخت مخدوش مي کند و جنگ با تروريسم را با مشکل مواجه مي کند. اينچنين، در 4 آوريل از شارون خواست که "به تاخت و تاز پايان دهد و باز پس نشيند". پس از دو روز بوش با تاکيد بر سخنان پيشينش منظور خويش را "عقب نشيني بي درنگ" بيان داشت. در 7 آوريل مشاور امنيت ملي دولت بوش، کاندوليزا رايس به گزارشگران گفت:" بي درنگ يعني بي درنگ. يعني اکنون!" همان روز کولين پاول وزير خارجه، براي واداشتن دو طرف به پايان دادن درگيريها و آغاز مذاکرات رهسپار خاورميانه شد."
    اکنون اسرائيل و لابي صهيونيسم به ميدان مي آمدند. هدف کليدي پاول بود. هم او که در دفتر معاون رئيس جمهوري، "ديک چي ني" و نيز در پنتاگون از حاميان اسرائيل و نو محافظه کاراني چون "رابرت کي گن" و "ويليام کريستول" که پاول را متهم به "تمايز قائل نشدن ميان تروريست ها و آنها که با تروريست ها مي ستيزند" کرد، بر افروخته بود. هدف بعدي بوش بود. که از سوي رهبران يهودي و مسيحيان دست راستي تحت فشار قرار گرفت. "تام دي لي" و "ديک آرمي"، پيرامون حمايت از اسرائيل بس زياده گو بودند و "دي لي" و رهبر اقليت سنا، "ترنت لات" در کاخ سفيد شخصا با بوش ديدار کردند و به او براي باز پس نشستن از تصميماتش هشدار دادند.
    آغازين نشانه هاي عقب نشيني بوش در 11 سپتامبر هويدا گشت. تنها يک هفته پس از سخنان او خطاب به شارون، براي ترک مخاصمه. بوش در برابر همگان، بهنگام بازگشت سفر بيهوده ي پاول، شارون را "مرد صلح" لقب داد و گفت شارون به درخواست وي پاشخ مثبت داده است. البته که چنبن نبود اما بوش مايل نبود بيش از اين در باره ي اين مساله کند و کاو کند!
    اينچنين شارون و لابي بر رئيس جمهور ايالات متحده غالب آمدند. از آن هنگام شرايط تغييراتي کرد. دولت بوش از رسيدگي به مساله با همراهي عرفات، که سرانجام در نوامبر 2004 درگذشت، سر باز زد. آمريکا، محمود عباس را بعنوان رهبر جديد فلسطينيان پذيرفت، اما از ياري رساندن به او براي نگاه داشتن دولتي ماندگار خودداري کرد. شارون به نقشه هايش براي متارکه ي يکجانبه ي روابطش با فلسطينيان ادامه داد و با عقب نشيني از غزه، همزمان توسعه طلبي در کرانه ي باختري را با ساختن به اصطلاح "ديوار امنيتي"، تصرف زمين هاي فلسطينيان و گسترش بلوک هاي سيماي و شبکه ي جاده يي آغازييد. سياست عدم مذاکره با محمود عباس که سبب شد او نتواند دستاوردي براي مردم فلسطين به ارمغان آورد، مستقيما در بقدرت رسيدن حماس نقش داشت. با بقدرت رسيدن حماس اسرائيل بهانه ي خوبي براي ادامه ي سياست عدم مذاکره داشت. و اينگونه دولت بوش نيز از اقدامات شارون پشتيباني کرد و حتي بوش بر الحاق سرزمين هاي اشغالي به اسرائيل مهر تاييد نهاد. سياستي که در تقابل با سياست همه ي روساي جمهوري آمريکا پس از ليندون جانسون است.
    نگاهداشت حمايت ايالات متحده از سياستهاي اسرائيل در برابر فلسطينيان هسته ي اساسي اهداف لابي صهيونيسم است. اما هدف عالي آنان به همين محدود نمي شود. آنها خواهان ياري امريکا براي حفظ اسرائيل بعنوان قدرت غالب در منطقه نيز هست.

    اسرائيل و جنگ عراق

    اعمال فشار از سوي اسرائيل و لابي تنها پارامتر موثر در تصميم ايالات متحده براي حمله به عراق در مارس 2003 نبود. اما عاملي کليدي بود. بسياري از آمرييکائيان بر اين پندارند که آن، "جنگ براي نفت" بود، اما بسختي بتوان مدرکي دال بر چنين مدعايي يافت. در مقابل، انگيزه ي جنگ حفظ امنيت اسرائيل بود. بگفته ي "فيليپ زليکو"، رئيس کميته ي تحقيق رويداد 11 سپتامبر و مشاور کنوني کاندوليزا رايس، عراق "تهديدي واقعي" براي آمريکا نبود. "تهديد اسرائيل" مساله بود.
    در 16 آگوست 2002، يازده روز پس از اينکه ديک چي ني، تدارک براي جنگ را با سخنراني افراط گونه يي در جمع کهنه سربازان جنگ هاي خارجي اعلام داشت، واشنگتن پست گزارش کرد "اسرائيل شخصيت هاي آمريکايي را به درنگ نکردن در حمله به عراق و سرنگوني رژيم صدام حسين بر مي انگيزد." شخصيت هاي سازمان امنيتي اسرائيل پيوسته گزارشاتي مبني بر برنامه ي سلاح هاي کشتار جمعي عراق به واشنگتن مي دادند. رهبران اسرائيل هنگامي که بوش تصميم گرفت موافقت اعضاي شوراي امنيت سازمان ملل را براي حمله به عراق جلب کند، نگران بودند و اين نگراني زماني که صدام بازگشت بازرسان سازمان ملل به عراق را پذيرفت شدت يافت. از آن رو که چنين تصميماتي از احتمال رخداد جنگ را مي کاست.

    لابي اسرائيل و جنگ عراق

    در ايالات متحده نيروي اصلي حامي جنگ عراق دسته يي کم شمار از نو محافظه کاران بود که با حزب ليکود اسرائيل پيوندهاي نزديکي دارند. به علاوه رهبران کليدي سازمانهاي اصلي لابي دست بکار مبارزه براي آغاز جنگ شدند. اگر چه نو محافظه کاران و رهبران لابي خواهان جنگ بودند، جامعه ي يهودي امريکا چنين نبود. در واقع ساموئل فريدمن بي درنگ پس از آغاز جنگ چنين گزارش کرد:" نظر سنجي عمومي نشان مي دهد که يهوديان نسبت به کل جامعه ي امريکا کمتر حامي حمله به عراق اند، اين نسبت 52 درصد به 62 درصد است." بنابراين اشتباه است اگر جنگ در عراق را ناشي از "نفوذ يهوديان" بدانيم. بيشتر، آن را بايد نتيجه ي نفوذ لابي و بويژه نو محافظه کاران دانست.
    نو محافظه کاران طرح حمله به عراق را پيش از آغاز دور نخست ريساست جمهوري بوش تدارک ديده بودند. آنها با انتشار دو نامه ي سرگشاده به کلينتون و درخواست سرنگوني حکومت صدام اين جنبش را آغاز کردند. بسياري امضاء کنندگان اين نامه ها با محافل هوادار اسرائيل پيوندهاي تنگاتنگي دارند و برجسته ترينشان "اليوت آبرامز"، "جان بولتون"، "داگلاس فيت"، "ويليام کريستول"، " برنارد لوئيس"، "دونالد رامسفلد"، "ريچارد پرل" و "پل ولفوويتز"(رئيس کنوني بانک جهاني و صندوق بين المللي پول. م.) بودند. آنها توانستند کلينتون را به سرنگوني صدام متقاعد سازند اما در تحميل جنگ به عراق ناکام ماندند. نيز اين ناکامي تا اوايل دوره ي نخست رياست جمهوري بوش ادامه داشت. آنها نيازمند عامل ياري دهنده ي بودند.

کمک رسيد، رخداد 11 سپتامبر 2001


رويدادهاي آن روز شوم سبب شد تا بوش و "ديک چي ني" نگرش خويش را دگرگونه سازند و حامي جنگ پيشگيرانه عليه صدام شوند. نو محافظه کاران لابي صهيونيسم و بطور برجسته "سکوتر ليبي"، "پل ولفوويتز" و تاريخدان دانشگاه پرينستون "برنارد لوئيس" نقش حياتي در راضي کردن بوش و معاونش چيني بازي کردند.
براي نو محافظه کاران 11 سپتامبر همان فرصت تلايي براي حمله به عراق بود. در ديداري نقش آفرين با بوش در کمپ ديويد در 15 سپتامبر ولفويتز از حمله به عراق پس از افغانستان دفاع کرد، اگر چه کوچکترين نشانه يي از رابطه ي صدام حسين با القاعده نبود. بوش اين طرح را نپذيرفت و در مقابل به افغانستان يورش برد. اما حمله به عراق امکاني جدي يافته بود و بوش در 21 نوامبر 2001 طراحان نظامي را موظف به طرح نقشه يي واقعي براي اشغال عراق کرد.
همزمان، ديگر محافظه کاران در محافل قدرت فعال بودند. هنوز همه ي ماجرا بر ما آشکار نيست اما به استناد گزارشاتي چند، پژوهشگراني چون برنارد لوئيس و "فواد عجمي" از دانشگاه جان هاپکينز، نقش مهمي در متقاعد کردن معاون رئيس جمهوري، "ديک چي ني" داشتند. نفوذ "چي ني" بر بوش سبب شد تا بوش نيز اوايل سال 2002 حمله به عراق را بپذيرد.
بيرون از دولت، محافظه کاران کمترين زمان را براي گستراندن اين نظر که حمله به عراق، در راستاي جنگ عليه تروريسم، اجتناب ناپذير است، از دست ندادند. تلاش آنها بر پايه ي فشار به بوش و فائق آمدن بر مخالفان جنگ در دولت و بيرون از دولت بود. در 20 سپتامبر گروه برجسته يي از نو محافظه کاران و متحدان آنها نامه ي سرگشاده ي ديگري منتشر ساختند و خطاب به بوش گفتند:" اگر چه شواهد آشکارا رابطه ميان صدام حسين و القاعده را ثابت نمي کند، اما هر استراتژي يي براي ريشه کن ساختن تروريسم و حاميان آن بايد تلاش براي برکناري صدام حسين از قدرت را در بر گيرد. اسرائيل متحد وفادار امريکا در نبرد با تروريسم جهاني خواهد بود." روز نخست اکتبر "چارلز کراثمر" در واشنگتن پست نوشت که پس از افغانستان نوبت سوريه و در پي آن ايران و عراق است. بگفته ي وي:" جنگ با تروريسم در بغداد پايان خواهد پذيرفت، زماني که از شر خطرناکترين رژيم تروريست در جهان رهايي يابيم.
و سرانجام سخني درباره ي حمايت نومحافظه کاران از احمد چلبي، تبعيدي عراقي ناپايبند به اخلاق سياسي و رهبر کنگره ي ملي عراق. نو محافظه کاران از آن رو که چلبي تلاش زيادي براي برقراري پيوند با گروههاي يهودي آمريکايي داشت و متعهد شده بود هنگام بقدرت رسيدن روابط عراق با اسرائيل را سامان بخشد، وي را زير چتر حمايت خويش گرفتند. "متيو برگر" خبر نگار "ژورنال يهوديان"، ماهيت چنين معامله يي را فاش ساخت:" کنگره ي ملي عراق روابط خويش با يهوديان را از آن رو بهبود بخشيده که بتواند از نفوذ آنان در واشنگتن و اورشليم براي حمايت از انگيزه هاي خويش بهره برداري کند. گروههاي يهودي نيز بقدرت رساندن چلبي را در فرداي فروريزي حکومت صدام حسين فرصت مناسبي براي بهبود روابط ميان عراق و اسرائيل مي دانند."
چنانچه وفاداري نومحافظه کاران به اسرائيل، دشمني بيمارگونه شان با عراق و نفوذشان در دولت بوش را در نظر آوريم، شگفت انگيز نخواهد بود که آمريکائيان حمله به عراق را در راستاي منافع اسرائيل بنگرند. اما هنوز شمار بسيار کمي بدان باور دارند، و آنان که مي دانند، چون سناتور "ارنست هالينگز" و نماينده ي کنگره "جيمز موران"، بخاطر مطرح ساختن اين مساله محکوم شدند. "مايکل کينزلي" اين نکته را بروشني توضيح داده است: "نبود بحث بر سر مساله ي نقش اسرائيل، در گفتمان عمومي، همان داستان فيل در اتاق را به ذهن مي آورد که همه آن را مي بينند اما هيچ کس اشاره يي بدان نمي کند!" دليل اين امر بگفته ي کينزلي ترس از برچسب يهود ستيزي است. با اين همه، بي گمان اسرائيل و لابي نقش کليدي در تصميم گيري براي حمله به عراق داشتند و بدون تلاش آنها امکان اندکي براي حمله ي امريکا به عراق در مارس 2003 بود.

روياي دگرگون سازي خاورميانه

بر اين بودند که عراق نخستين گام در راستاي طرح گسترده تر ديگرگون سازي نظم خاورميانه باشد، و نه مردابي دامن گير! اين استراتژي بلندپروازانه، دوري گزيدن از سياست هاي پيشين ايالات متحده بود، و لابي صهيونيسم و اسرائيل نيروي محرکه ي آن.
حاميان اسرائيل دير زماني در سوداي کشاندن پاي نيروهاي نظامي ايالات متحده به خاورميانه بودند؛ براي حفاظت از اسرائيل. در خلال جنگ سرد اين استراتژي توفيقي نيافت و ايالات متحده نقش "متعادل کننده از دور" را داشت. بر اين اساس، واشنگتن با درگير کردن کشورهاي خاورميانه عليه يکديگر چنين استراتژي يي را سامان مي داد. هم از اين روست که دولت ريگان از صدام حسين عليه ايران انقلابي در سالهاي جنگ ايران و عراق (88-1980) دفاع کرد.
پس از جنگ نخستين خليج فارس استراتژي "بازداشتن دوجانبه"ي دولت کلينتون جايگزين اين سياست شد. بر اين اساس بجاي درگير کردن طرفين، نيروهاي نظامي امريکا در منطقه مستقر شده و عراق و ايران را از هر گونه عملي باز مي داشتند. مغز متفکر چنين سياستي کسي نبود مگر "مارتين اينديک"، که براي نخستين بار اين استراتژي را در قالب مقاله يي در مي 1993 منتشر ساخت و خود در سمت رئيس امور آسياي جنوبي و خاور نزديک شوراي امنيت ملي ايالات متحده آن را پياده کرد. در اواسط دهه ي 1990 بسياري از سياست "بازداشتن دو جانبه" خرسند نبودند. زيرا چنين سياستي ايالات متحده را دشمن خوني ايران و عراق – که هر دو از يکديگر بيزار بودند- نشان مي داد. شگفت آور نيست که لابي اسرائيل همه ي کوشش خود را در کنگره براي نجات اين سياست و ادامه ي آن بکار گرفت. تحت فشار AIPAC و ديگر گروههاي حامي اسرائيل کلينتون سياست سختگيرانه تري را در بهار 1995 بتصويب رساند؛ تحريم اقتصادي ايران. اما AIPAC بيشتر مي خواست، نتيجه تصويب تحريم ايران و ليبي در 1996 بود که بر اساس آن هر کمپاني خارجي که بيش از 40 ميليون دلار براي توسعه ي منابع نفتي ايران يا ليبي سرمايه گزاري مي کرد، تحريم مي شد.
با ابن همه در اواخر دهه ي 1990 نو محافظه کاران اين تحريم ها را کافي ندانستند و تغيير رژيم در عراق را ضرورت حال شمردند. تا سال 2002 زماني که يورش به عراق مساله يي روز بود، تغيير نظم خاورميانه اساسنامه ي دايره ي نومحافظه کاران گرديده بود.
باري، رهبران اسرائيل، نومحافظه کاران و دولت بوش، همگي حمله به عراق را گام نخست از طرح عالي تر دگرگون سازي خاورميانه مي دانستند، و با نخستين پيروزي، نگاهشان را بسوي ديگر دشمنان منطقه يي اسرائيل گرداندند.

بسوي سوريه

تا پيش از مارس 2003 رهبران اسرائيل از آن رو که درگير مسائل حمله به عراق بودند، دولت بوش را بسوي مقابله با سوريه نخواندند. اما پس از فروريزي حکومت بغداد در اواسط آوريل، شارون و همدستانش واشنگتن را متوجه دمشق ساختند. براي نمونه در 16 آوريل شارون و "شائول موفاز"، وزير دفاع وي، در روزنامه هاي اسرائيلي مصاحبه هاي گوناگوني کردند و خواستار فشار سنگين امريکا بر سوريه شدند. واشنگتن پست نوشت:" اسرائيل مبارزه ي همه جانبه يي را با ارسال گزارشاتي درباره ي شيوه ي برخورد بشار اسد به مراکز اطلاعاتي آمريکا آغاز کرده است."
لابيست هاي برجسته نيز به بحث هايي اينچنيني پرداختند. ولفوويتز گفت:" رژيم سوريه بايد تغيير کند." و "ريچارد پرل" خطاب به خبرنگاري گفت: " ما پيام کوتاهي براي آنها[رژيم هاي ستيزه جو در خاورميانه] داريم؛ شما بعدي هستيد." لارنس کاپلن در 21 آوريل در "نيو ريپابليک" نوشت، رهبر سوريه، بشار اسد تهديدي جدي براي آمريکا است.
اما در دولت بوش همه براي مقابله با دولت سوريه هم راي نبودند. براي نمونه سازمان سيا و وزارت خارجه بر خلاف نومحافظه کاران مخالف آن بودند. حتي بوش تمايل چنداني به اجراي قانون فشار بر سوريه که خود امضا کرده بود(تحت فشار لابي صهيونيسم )- با محتوي تهديد سوريه به تحريم، دوري جستن از دستيابي به سلاح هاي کشتار جمعي و خروج از لبنان- نداشت. بوش از آن رو تمايلي به اجراي آن نداشت که سوريه تهديدي براي ايالات متحده نبود و علاوه بر آن اطلاعات مفيدي درباره ي القاعده و تهديدات تروريستي از سوي آن در خليج فارس، در اختيار آمريکا گذارده بود. سرانجام اينکه فشار بيش از حد به سوريه ممکن بود انگيزه ي دردسر آفريني اين کشور در عراق مي شد. حتي اگر آمريکا مي خواست که سوريه را تحت فشار گذارد، نخست بايد کار را در عراق تمام کند.
با اين همه، کنگره براي تحت فشار گذاردن دمشق پاي مي فشرد، و اين بيشتر در پاسخ به خواست شخصيت هاي اسرائيلي و محافل حامي اسرائيل از جمله AIPAC بود.

ايران، هدف بعدي؟

اسرائيل مايل است کوچکترين تهديد را زياده بنمايد، اما ايران که در صدد دستيابي به سلاح اتمي است جدي ترين دشمن اسرائيل است. اسرائيليان ايران اتمي را تهديدي جدي مي انگارند، همانگونه که بنيامين بن-اليزر، يک ماه پيش از حمله به عراق گفت:" عراق مساله ساز است اما بايد بدانيد که به باور من ايران از عراق نيز خطرناکتر است." شارون در مصاحبه يي در روزنامه ي تايمز لندن در نوامبر 2002 آشکارا ايالات متحده را به مقابله با ايران فرا مي خواند و ايران را "مرکز ترور جهاني" و در تلاش براي دستيابي به سلاح اتمي توصيف مي کند. او از دولت بوش مي خواهد که فرداي تسخير عراق به ايران بينديشد.

نومحافظه کاران نيز کمترين فرصت را براي ابراز ضرورت تغيير رژيم در ايران از دست نمي دهند. در 6 مي، AEI همراه "بنياد دفاع از دموکراسي" که حامي اسرائيل است و موسسه ي "هادسون"، کنفرانس همه روزه يي پيرامون ايران برگزار کرد. سخنگويان اين کنفرانس، همگي از حاميان سرسخت اسرائيل بودند و بسياري خواستار تغيير رژيم ايران بوسيله ي ايالات متحده بودند. همچون هميشه، مقالات بسياري از سوي نومحافظه کاران برجسته با مضمون مقابله با ايران مطرح شد.
پاسخ دولت بوش به فشار لابيست ها تلاش براي متوقف ساختن برنامه ي هسته يي ايران بود. اما چنين مي نمايد که واشنگتن موفقيتي نداشته است و ايران مصمم به دستيابي به سلاح اتمي است. در نتيجه لابي به فشار خود بر دولت بوش با تکيه بر همه ي ترفندهاي خويش افزوده است. مقالات بسياري بر نزديک بودن خطر حتمي از سوي ايران هشدار مي دهند. لابي به کنگره براي تصويب قانون "حمايت از آزادي ايران" که تحريم هاي ايران را بيشتر مي کند، اصرار مي ورزد.
شايد چنين گفته شود که اسرائيل و لابي تاثير چنداني بر سياست ايالات متحده در باره ي ايران نداشته اند و امريکا براي جلوگيري ايران از دسترسي به سلاح اتمي دلايل خويش را دارد. اين مساله تا حدي درست است، اما اهداف هسته يي ايران تهديدي براي ايالات متحده ي آمريکا نيست. واشنگتن با قدرت هسته ي اتحاد شوروي، چين هسته يي، و حتي کره ي شمالي هسته يي، بسر برده است بنابراين با ايران هسته يي نيز مي تواند چنين کند. و از همين روست که لابي فشار مدام خود را بر دولت امريکا براي مقابله با ايران نگه مي دارد
.

هیچ نظری موجود نیست: